زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست .فرشته ای فرود آمد و
رو به زن گفت :ای زن من از جانب خدا آمده ام .
رحمت خدا بر آن است تنها یکی از آرزوهای تو را بر آورده سازد،بگو از خدا چه می خواهی؟
زن رو به فرشته کرد و گفت:از خدا می خواهم پسرم را شفا بده .
فرشته گفت پشیمان نمی شوی ؟
زن پاسخ داد :نه !
فرشته گفت :پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی !
زن لبخند زد وگفتت تو درک نمی کنی!
سالها گذشت پسر بزرگ شد .او آدم بزرگی شده بود ومادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن
می گرفت .
پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت .روزی رو به مادرش کرد و گفت :مادر نمی دونم
چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه با شما یه جا زندگی کنه می خوام یهخونه برات بگیرم تا شما برید اونجا.
مادر رو به پسرش گفت :نه پسرم من می خوام برم خونه سال مندان زندگی کنم ،آخه اونجا با هم سن و سالهای
خودم زندگی می کنم و راحت ترم.
و زن از خانه بیرون آمد کناری نشست و مشغول گریستن شد .فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت : ای زن دیدی پسرت
با تو چه کرد؟حال پشیمان شده ایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت :نه پشیمانم نه نفرینش می کنم .آخه تو چه می دونی ؟فرشته گفت کولی باز هم رحمت خداوند شامل حال
تو شده است و می توانی آرزویی بکنی .حال بگو؟ می دان که بینایی چشمانت را از دا می خواهی درست است؟
زن با اطمینان پاسخ داد:نه!
فرشته با تعجب پرسید :پس چه؟ زن جواب داد : از خدا می خواهم عروسم زن خوب و مادر مهربونی باشه و بتونه پسرم
را خوشبخت کنه آخه من دیگه نیستم تا مراقب پسرم باشم .
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و ازاشک هایش دو قطره در چشمان زن ریخت و زن بینا شد.هنگامی که زن اشک های
فرشته را دید از او پرسیدکتو گریه کردی /مگه فرشته ها هم گریه می کنن؟
فرشته گفت:بله،ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که خدا گریسته باشد!زن پرسید: مگه خدا هم گریه می کنه؟!
فرشته پاسخ داد:خدا از شوق آفرینش موجودی به نام «مادر» در حال گریستن
است....